گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «پلاک پ» ستاد پشتیبانی جنگ شیراز را به روایت زنان، بازنمایی کرده است. این کتاب با تحقیقات طاهره بشاورز و زهرا سادات هاشمی و به قلم اسماء میرشکاری فرد به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات راهیار منتشر شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، چند روایت کوتاه از این کتاب است...
زمستان 1363، محله لب آب
دختربس یونسی
توی مسجد بغدادی گروهگروه بودیم، گروههای هفت هشت نفری. تا رسیدم، خیس آب شدم. دمپاییام را تکیه دادم به دیوار و جورابم را با دست چلاندم و دوباره پوشیدم. چادرم را هم که انگار تازه از تشت آب در آورده باشم، آویزان کردم به میخ بزرگ روی دیوار مسجد و رفتم توی گروه خودمان نشستم. هنوز جا خشک نکرده بودم که سرگروهمان، خانم رجبی، که دختر جوانی بود، توی آستانه در ظاهر، وضعش بهتر از من نبود. خانمهای گروه برای او هم چادر رنگی بردند تا با چادر مشکی غرق آبش عوض کند، قبول نکرد. عجلهای توی لحن و حرکاتش بود. سلام علیک کوتاهی کرد و گفت: «تو گروه ما کیها بلدن بافتنی کنن؟»
من و دو سه تای دیگر دستمان را بردیم بالا. گل از گلش شکفت و گفت: «خیلی خوبه، الان برمیگردم.»
با همان چادر خیس و تیلیس رفت دم در مسجد و با کمک دو تا خانم دیگر یک گونی بزرگ کاموا را کشانکشان آورد گذاشت زیر طاق ورودی حسینیه. همین طور نفسنفسزنان گفت: «برا بچههای جبهه ژیله لازمه. عجلهای هم هست. اینها همهش کرکه، هرکی هرچی در توانش هست ببافه.»
از قضا بافتنی من حرف نداشت. دو تا پلاستیک بزرگ دستهدار از کاموا کردم خانه دوستم. تند بود، یک روز درمیان یک ژیله تمام میکردم و تا دو سه شب مینشستم به بافتن. باکم نبود تا دیر وقت بیدار باشم. یکی دو ساعت خواب برایم کافی بود تا صبح زود دوباره بروم مسجد. صبحها توی مسجد مربا و شربت درست میکردیم و بعد از ظهر تا سحر مینشستم به بافتن. هفت تا هشت تا ژیله که شد، به سرگروه تحویل میدادم. گاهی خودش آنها را تا پشتیبانی میبرد و گاهی هم تحویل داد به خانمی که از سیاد میآمد. عادت داشتم پشت ژیلهها را با نخ سبز «یا الله» و «یا محمد» و «یا علی» کوک میزدم. توی ستاد پشتیبانی به خانم رجبی گفته بود: « این خانمی که روی ژیلهها ذکر مینویسه کیه؟» او هم گفته بود: «زبروزرنگترین خانم گروه، همه با اینکه به چشم بیشتر ندارد، به روز درمیون به ژیله میبافه.»
بچگی ابله کرده بودم و یک چشمم بوک شده بود. خانم رجبی آمد دم در و گفت: «اگه میشه، دیگه ذکر روی لباسها ننویس. گاهی وقتها رزمندهها بی وضو هستن و میخوان با این لباسها استراحت کنن. درست نیست پشت سرشون این اسامی باشه، گناه داره.» ملتفت شدم و دیگر ذکری پشت یقهها نبافتم. از آن به بعد، جوری بافتنیهای من پسندشان شد که کامواها را به جای اینکه ببرند مسجد، مستقیم میآوردند خانه خودمان. کار به جایی رسید که خانمهای محلههای دیگر هم اگر وسط بافتن کارشان گیر میکرد، میآمدند در خانه ما. یکی میگفت: «پشت یقهاش رو نمیتونم» و یکی میگفت: «زیر بغلش سخته...» اگر متوجه میشدند، پادشان میدادم. اگر هم نه، خودم درستش میکردم.»
همان روزها خانمی با یک کوله بزرگ آمد در خانه. خوب که نگاهش کردم، شناختمش. زن جلیل بود. یک کوله پر از جلیسقه ناتمام نشانم داد و گفت: «بفرما. اینها...»
نیاز به توضیح نداشتم. فقط بهش گفتم: «اینها دست تو چیکار میکنه؟ از کجا آوردیشون؟»
من و منی کرد و گفت: «اینها ژیلهن... مال خانمهای محله قدمگاه...» پریدم وسط حرفش: «اووه... ما کجا، قدمگاه کجا!»
گفت: «نتونستن کامل کنن. بهشون گفتم من آدمش رو دارم، بدین به من.» چاره چه بود؟ گفتم: «عیبی نداره. درستشون میکنم.» دیگر هر روز با یک توبره پر از جلیسقه ناتمام میآمد در خانهمان. یک روز که جلیسقهها را بردم مسجد به سرگروه تحویل بدهم، شنیدم خانمهای داوطلب را میبرند رختشویخانه خوزستان. خیلی دلم خواست بروم؛ اما پسرم حسن معلول بود و نخواستم ولش کنم. کلی خانم هم پشتشان به من گرم بود برای بافتن. در عوض، تا توانستم بافتم و بافتم و بافتم. از اول پاییز تا آخر زمستان یک پشت بافتم.
هر جلیسقهای هم که میبافتم، میگفتم: «خدایا، علی کجاست؟ نکنه الان سردش باشه.»
علی پسر بزرگم بود که رفته بود جبهه کردستان. سه ماه زمستان خبری ازش نداشتم. سابقه نداشت سه ماه بشود و نامههاش نیاید. دلم شور میزد. یک بعد از ظهر، وسط دلنگرانیهایم در خانه را زدند. شتابزده از جایم بلند شدم، به این خیال که علی برگشته. تا چادرم را سر کردم، یادم آمد این وقت روز زن جلیل پشمک میآید. در را باز کردم، هیچکدامشان نبودند! همسایهمان بود که جفت پسرهای او هم توی جبهه بودند. آمده بود بگوید کمکش گندم بکوبم تا نذر سلامت بچههایش سمنو درست کند. ظاهراً او هم مثل من از بچههایش بیخبر بود. گفتم: «من هم نیت میکنم اگه علی برگرده، هر سال سمنو درست کنم.»
نذرم قبول شد. فردا صبح علی برگشت؛ ولی با خبر شدم آن دو پسره شهید شدهاند. بعدها علی برایم تعریف کرد آن مدت جوری توی کوه محاصره شده بودند که حتی نمیتوانستهاند سرشان را بلند کنند. میگفت چند روز توی کیسه خواب مثل کرم توی پیله، بدون آب و غذا و بدون حرکت دراز کشیده بودند. از سردی هوا و شدت برف، اگر یک شب خوابشان میبرده، زیر برف دفن میشدند. روزهای آخر محاصره هم از کثیفی و شپش، از هیکلشان بیرون میآمد.
بهار 1364؛ ساختمان نیمهکار? ستاد پشتیبانی
عفت غفاری
بالاخره بهار رسید. من که بافتنی بلد نبودم، فکرش را هم نمیکردم یک کامیون کرک و کاموا بشود ژیله و دستکش و شال و کلاه. سیزده به در که گذشت، تقریباً تمام نارنجها بهار داده بودند. تصمیم گرفتیم برای رزمندهها عرق بهار نارنج بگیریم. یکی دو ماهی بود که طبقه پایین ستاد بساط مربا و شربت و آبگیری مرکبات راه انداخته بودیم. به حاج خانم نقدی پیشنهاد کردیم بساط عرقگیری هم اضافه کنند. قبول کرد، فقط گفت: «حواستون رو جمع کنین، بلایی که موقع شربت درست کردن سر خانمها در اومد برای شما تکرار نشه.»
دو ماه قبل، طبقه دوم ساختمان نیمهکار? ستاد پشتیبانی عالم تاج وزیری، طبقه پایین خاکی بود و پر از قلوهسنگ. با کمک خانمها آب و جارویش کردیم و قسمتی از آن را زیلو انداختیم. چند تا تک شعله و کپسول گاز و مشتی لگن و صافی و کارد و قیف و سینی و آبگردان و هرچه لازم بود هم از انبار آوردیم. نور خورشید به داخل ساختمان راه داشت؛ آقای ذوالانوار هم یک سیمکشی ساده برایمان کرد تا اگر کارمان به بعد از ظهرها کشید، به تاریکی نخوریم. همه چیز خوب پیش رفت و اولین مربایمان را هم درست کردیم. نوبت رسید به درست کردن شربت به لیمو. چند تا سبد و گونی «به» را که به دستمان رسیده بود.
با کمک خانمها بردیم پایین ساختمان برای شستن دو سه تا شیرآب توی گودالکی بود برای شست و شو. خوبیاش این بود که اگر آقایان آن طرف میآمدند، به ما دید نداشتند و میتوانستیم آستینهایمان را بالا بزنیم. بهها را شستیم و با شیلنگی که همیشه به یکی از شیرها وصل بود، چند تا بشکه آب پر کردیم و بردیم بالا. تمام فوت و فن درست کردن به لیمو را یکی یکی و با ظرافت انجام دادیم؛ اینکه میزان آب دو برابر میزان «به» باشد یا اینکه هر چند ساعت یک بار آب لیمویی که باید آخر روی بهها با آب تازه عوض شود، یا هم وزن «به»، شکر بریزیم و حتی آن مقدار سر اضافه کنیم از حد لازم بیشتر نشود. پنج تا دیگ به همین روش بار گذاشتیم.
عصر شده بود. ظرفهای چسبناک را بردیم توی گودالک و شستیم. سر راهمان تعدادی شیشه را هم که تازه از جبهه رسیده بود، یکی یکی شستیم. قبل اذان زیر بهها را خاموش کردیم و پارچه کشیدیم رویشان تا پشه داخلش نیفتد و رفتیم خانه. صبح که برگشتم، ستاد بوی به لیموها هنوز از توی راه پله میآمد.
پلهها را سریع رفتم بالا تا دست کارمان را ببینم. قاشق تمیزی برداشتم و رفتم سر دیگ اول که دیدم یک موش دارد توی شربت دست و پا میزند. نفهمیدم چه کنم؛ همان جور لب گزیده بالای سر دیگ ایستاده بودم. آمدم موش را از شربت بیندازم بیرون، دیدم دیگر دست و پا نمیزند. خستگی به تنم ماند. نمیدانستم چه جور باید به خانمها خبر بدهم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «عیبی ندارد، هنوز چهار تا دیگ دیگر شربت داریم.» دیدم توی دیگ بعدی هم موش مرده افتاده. رفتم سر دیگ بعدی؛ دیگ سوم هم همین طور. جا داشت همان جا از غصه دق کنم. فقط دو تا از دیگها سالم بودند. معلوم نبود این خدابیخبرها از کجا آمده بودند، چه جور آمده بودند، از درز دیوارها، از پایین، از بالا... فقط خدا میدانست.
فوری خواهر نوربخش را خبر کردم. خیلی ناراحت شد؛ اما بدخلقی نکرد. رفت پایین زنگ بزند و موضوع را به آقای حائری بگوید. بقیه خانمها هم یکی یکی آمدند و بدجور وا رفتند تا خواهر نوربخش بیاید.
خودمان روحیه دادیم. یکی گفت چون غلظت شربتها زیاد بوده، تا همان قسمتی که موش افتاده باید بریزیم بیرون، بقیهاش پاکه و میشود استفاده کرد؛ یکی گفت موش مرده و کل دیگ نجس شده. خلاصه هر کس حکمی داد. خواهر نوربخش آمد و گفت: «پشت تلفن میزان غلظت شربت براشون معلوم نشد. انگار صحیح ندیدن بدون دیدن حکم کنن و این همه شربت اسراف بشه.»
به من گفت خودش شخصاً میآید ستاد. آقای حائری آمد و دیگها را وارسی کرد. آب پاکی را ریخت روی دستمان و گفت: «هر سه تا دیگ رو باید بریزین دور.»
آن روز خانمی نبود که از موضوع باخبر نشود. با روحیه خراب، شربتهای سالم را با کمک تنگ و قیف شیشه کردیم، چون بیشتر شیشهها در نداشتند. از قبل کلی در خریده بودیم؛ در نوشابهای که به همه شیشهها میخورد. رویشان گذاشتیم و با دستگاه پرسشان کردیم. کار کردن با دستگاه پرس ساده بود. کافی بود در را روی شیشه بگذاریم و اهرمش را فشار دهیم تا سر پلمب شود. از دستگاه پرس بیشتر برای شربتها استفاده میکردیم که غلیظ بودند؛ وگرنه در بطری آب لیمو و امثال آن را چوب پنبه میزدیم تا اگر توی بار تکان بخورد و اینور و آن ور بشود، نریزد. دیگر شربتی درست نکردیم تا بهار که خانمها بساط عرقگیری راه انداختند؛ هرچند آنها هم دسته گل به آب دادند!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تصاویری از بقایای مرکز اورژانس الهباریة لبنان که شب گذشته مورد ح
جنایات جنگی پیدرپی صهیونیستها
آیا برای حضور در مراسم تشییع شهید نصرالله آماده هستید؟
اتصال جماعت از طریق خانم ها
پاکسازی زندگی از رذائل اخلاقی؛ شرط انتظار فرج
فضیلت نیم شعبان
روایت قاری نوجوان تبریزی از تلاوت در محضر امام خامنهای
میلاد بزرگ در ماه شعبان
عید مبعث
[عناوین آرشیوشده]