سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چشم زخم راست است و افسون راست ، و جادوگرى حق است و فال نیک درست و فال بد نه راست ، و بیمارى از یکى به دیگرى نرسد و بوى خوش بیمارى را بهبود دهد ، و عسل درمان بود . و سوارى و نگریستن به سبزه درمان بیمارى . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 102 اسفند 29 , ساعت 1:21 صبح
قول مردانه یک قاری شهید

رضا همیشه به من توصیه می‌کرد که هنگام رفتنش، آب پشت سرش نریزم تا کسی متوجه نشود که او در حال رفتن به جبهه است. وقتی به او می‌گفتم طاقت شهادت شما را ندارم، می‌گفت شما چهار پسر داری، یکی را دست‌کم باید در راه اسلام بدهی.

به گزارش ایسنا، شهید رضا کارآمد متولد سال 1345 بود که به عنوان نیروی بسیجی لشکر 27 محمد رسول الله، پس از گذراندن دوره سربازی در جبهه، بار دیگر به جبهه اعزام شد و در 15 مرداد سال 1366 در عملیات «نصر» در منطقه «دوپازای» سردشت به شهادت رسید.

مادر شهید کارآمد می‌گوید: ما خیلی کم رضا را در خانه می‌دیدیم چرا که مدام در مسجد بود و کلاس قرآن برای بچه‌ها در مسجد حضرت علی (ع)، مسجد امام رضا (ع) و مسجد فاطمیه (س) برگزار می‌کرد. بعدها نوارش را برای من آوردند.

رضا 13 ساله بود که به منطقه رفت. هر چه به او می‌گفتم درس بخوان و جبهه نرو، گوش نمی‌کرد. ایامی که به مرخصی برمی‌گشت، درس می‌خواند و دوباره عازم جبهه می‌شد.

رضا همیشه به من توصیه می‌کرد که هنگام رفتنش، آب پشت سرش نریزم تا کسی متوجه نشود که او در حال رفتن به جبهه است. وقتی به او می‌گفتم طاقت شهادت شما را ندارم، می‌گفت شما چهار پسر داری، یکی را دست‌کم باید در راه اسلام بدهی.

یک روز همگی فرزندانم نشستند و از من نظرخواهی کردند که کدام یک از آنها شهید شود؛ من فکر کردم سه تا از پسرانم تشکیل خانواده داده‌اند، پس اگر قرار است از میان آنها کسی شهید شود، رضا مناسب‌تر است.

حمیدزاده یکی از همرزمان شهید کارآمد روایت می‌کند: شهید بیشتر از تلاوت مداحی می‌کرد و با زیارت عاشورا و امام حسین (ع) انس ویژه داشت. من و رضا صیغه برادری خواندیم و نزدیکی زیادی به یکدیگر داشتیم، اما او از من خیلی جلوتر بود. در سپاه بود که اجازه نمی‌دادند به جبهه برود، خیلی تلاش کرد، اما جوابی نگرفت، تا اینکه یکبار با یکی از دوستان صمیمی‌اش به نان آقای بنی عامر برنامه ریختند و همدیگر را قسم دادند که هر طور شده به جبهه بروند و شهید شوند.

رضا دنیا را رها کرد و بالاخره رفت، بعد از مدتی برگشت به تهران تا آخرین کارهایش مثل تسویه حساب‌ها و حلالیت گرفتن‌ها را انجام دهد. پیش من هم آمد و احساس کردم چقدر تغییر کرده. هم چهره هم لحن کلامش با همیشه فرق می‌کرد. با اطمینان خاطری گفت اینبار می‌روم جبهه و دیگر برنمیگردم. خلاصه با دوستش به جبهه رفت و با او هم شهید شد. بعد از مدتی عکس‌های پیکر هر دو را کنار هم دیدم و این یعنی قول مردانه.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ